یادداشت 292 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهاری من ** 911 . شنبه : بعد از صبحانه با بابا رفتی بیرون ... دیگه همین ... 912 . یکشنبه : عید بود و بابا اداره ... صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ ... دخترخاله هم بود و سرت گرم بود ... بابا هم از راه اداره اومد اونجا ... شام خوردیم و اومدیم خونه ... تو راه گفتی بریم پارک که رفتیم .. یه کم بازی کردی ، اما وقت خونه اومدن گریه کردی که نریم خونه .. اما بابا خسته بود و از طرفی هم شما دیگه نمیخواستی توی پارک باشی و فقط میگفتی : خونه نه ... تمام مسیر نق زدی و وقتی هم رسیدیم گریت بیشتر شد ... یه کم بغلت کردم که اروم نشدی ... رفتم لباسام رو عوض کنم و وقتی برگشتم پیشت دیدم خوابت برده ... نیم ساعت خابیدی و دوباره با گریه پا...
نویسنده :
نانا
19:42