شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 292 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهاری من ** 911 . شنبه : بعد از صبحانه با بابا رفتی بیرون ... دیگه همین ... 912 . یکشنبه : عید بود و بابا اداره ... صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ ... دخترخاله هم بود و سرت گرم بود ... بابا هم از راه اداره اومد اونجا ... شام خوردیم و اومدیم خونه ... تو راه گفتی بریم پارک که رفتیم .. یه کم بازی کردی ، اما وقت خونه اومدن گریه کردی که نریم خونه .. اما بابا خسته بود و از طرفی هم شما دیگه نمیخواستی توی پارک باشی و فقط میگفتی : خونه نه ... تمام مسیر نق زدی و وقتی هم رسیدیم گریت بیشتر شد ... یه کم بغلت کردم که اروم نشدی ... رفتم لباسام رو عوض کنم و وقتی برگشتم پیشت دیدم خوابت برده ... نیم ساعت خابیدی و دوباره با گریه پا...
19 مهر 1393

یادداشت 291 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهاری من **  901 . چهارشنبه : بعد از صبحانه با بابا رفتید بیرون ... منم راحت به کارای خونه رسیدم .. دلم برا خودم کبابه !!! با اینهمه کار کردن !! 902 . پنجشنبه : صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ .. مامان رفت سرخاک ... ما هم صبحانه خوردیم و ناهار پختیم ... عصری رفتیم آرایشگاه و موهات رو کوتاه کردی ...  با گریه ، ولی خیلی خوب شد ... کیف میکنم قیافت پسروونه و مرتب میشه .. اومدیم و رفتیم حموم ... بعدش هم خوابیدیم ... غروب بود پاشدیم ... دایی اینا اومدن .. دایی انا رو رو پشتش نشوند و تو بخاطر این کارش کلی جیغ زدی و گریه کردی ... دایی کلی حرف بهم زد که پسرت رو سوسول بار آوردی و فلان ولی چون دوس ندارم درباره تو ب...
11 مهر 1393

یادداشت 290 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهاری ام ** 888 . پنجشنبه : ناهارت رو که خوردی آماده شدیم و با هم رفتیم مراسم ختم ... نزدیک بود و پیاده رفتیم ... توی مسجد هم خیلی آقا بودی و کنارم نشستی ... البته آناهیتا هم بود و سرتون گرم بود ... بعد از مسجد هم اومدیم خونه ... بابا از راه اداره اومده بود مسجد و بعدشم اومده بود خونه ... ساعت ۷ بود که خابیدی ... شب برای شام دعوت داشتیم ... ولی بیدار نشدی که بریم ... ناچار من همراه دایی اینا رفتم ... ساعت ۱۰:۳۰ بود که برگشتم و تو هنوز خواب بودی !!!!! ... با اینکه برقا روشن بودن و تلویزیون هم روشن بود ولی بیدار نشده بودی !!! ... داشتم وسایل شام رو آماده میکردم که پاشدی ... شامتون رو خوردید و بقیشم به بازی و شیطونی گذروندی ......
1 مهر 1393
1